سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگز نیکی و بدی یکسان نیست، بدی را با نیکی دفع کن، تا دشمنان سرسخت همچون دوستان گرم و صمیمی شوند!
                                                                                               فصلت آیه ی 34

چه کسی می تونه ادعا کنه که توان چنین کاری را داره؟ خیــــــــلی سخته؛ من که ...

پ.ن. کاش می پذیرفتیم مسول خیلی مسائل خودمان هستیم؛ کاش با وجدان خودمان صادق بودیم؛ کاش...


[ یکشنبه 89/7/25 ] [ 8:24 صبح ] [ ساجده ]

نظر

آن زمان ها که هنوز روزنامه خوانی و مجله خوانی ام رو به راه بود مدتی پشت سر هم خبرهایی از دانشگاه آزاد اسلامی اگر اشتباه نکنم بیرجند منتشر می شد؛ از نامناسب بودن مکان خوابگاه دختران، از این که تا کنون جسد سه دختر دانشجو پیدا شده؛ آن روزها دبیرستانی بودم و به موازات در همین روزنامه ها و مجله ها می خواندم عاقبت دوستی به مرگ دختر انجامید! برای همین همیشه فکر می کردم علت مرگ این دختران دانشجو هم همین است! تا این که آخر یک روز جاسبی پشت تریبون آمد و اعلام کرد طی تحقیقات انجام شده اصلاً دانشگاه آزاد در شهرستان بیرجند دانشکده ای ندارد!!! اگر چه داد خیلی ها درآمد اما کسی کار به جایی نبرد!

چند سال بعد وقتی خودمان می خواستیم انتخاب رشته کنیم از سر ناشی گری هر چه در دفترچه نوشته بود را به ترتیب زدیم! و بدون این که بدانیم دانشگاه پیام نور اصفهان، واحد دولت آباد کجاست؟ آن جا قبول شدیم.
ناآشنا راه افتادیم، ایستگاه آخر که از اتوبوس پیاده شدیم گفت: دانشگاه از این طرف است؛ خیابانی بود که دو طرفش فقط بیابان بود و بیابان؛ چند تا از همین شخصی های مسافر کش که خوب بلدند آدم را تلکه کنند ایستاده بودند ابتدای خیابان، داد می زدند دانشگاه؛ پرسیدیم چقدر؟ گفتند: نفری 400! آن روزها کرایه ی تاکسی نفری 25 تومان بود! خلاصه رفتیم دانشگاه؛ یک ساختمان که طبقه ی اولش آتش نشانی بود، یک طبقه اش هم شامل دو اتاق! یکی کلاس دانشجویان و دیگری آموزش دانشگاه بود؛ یک ترم بعد ساختمان دانشگاه روبروی همین ساختمان ساخته شد؛ اما چه دانشگاهی؟
از آن جا که از این پول ها نداشتیم به تاکسی های وقت بدهیم با بچه ها قرار می گذاشتیم تا این مسیر خاکی و در زمستان ها گلی و پر از سگ را با هم بیاییم؛ چقدر نکته در این مسیر یاد گرفتیم، یاد گرفتیم چطور به موتورسوارها جاخالی بدهیم، یاد گرفتیم ...
چقدر وحشتناک بود وقتی سر امتحان تربیت بدنی یکی از بچه ها با یک ربع تاخیر هق هق کنان سر جلسه حاضر شد و میان هق هقش توضیح داد تاکسی مربوطه داشته او را می دزدیده و وی مجبور شده برای نجات جانش از تاکسی بپرد بیرون! تنها لطفی که به او کردند این بود که سر جلسه راهش دادند و مسول آموزش که با خروارها عسل هم نمی شد تحملش کرد اخطار داد که ساکت، صدایت را ببر، مخل جلسه است! از این اتفاق ها زیاد بود...

و این بار هم همین طور است، با تجربه های آن 5 سال فهمیده ام که راننده ی تاکسی تلکه ام کند بهتر است تا ... برای همین چهار تا می شویم سر فلکه ی دور شهر با تاکسی طی می کنیم که می خواهیم برویم دانشگاه علمی کاربردی، قیمت را هم به توافق می رسیم اما به محض این که می رسیم سر خیابان، وقتی می بیند مسافرش مجبور است می گوید این جاده قیمتش فرق می کند نفری 500 بیشتر می گیرم یا پیاده شوید! دوستان تو رو دربایستی قبول می کنند و خدا می داند چقدر در دل هایشان فحشم می دهند اما هر بار که می رسیم می گویند چادر فلانی را کشیدند، یک موتوری ، راننده ی بلودوزر، کارگر افغانی و ...

خلاصه اش این است که این قصه ی دولت مهر و زمان آقای احمدی نژاد نیست، این قصه ی همه ی دولت های ماست که هر جا را می خواهند آباد کنند در دورترین نقطه دانشگاه هش را می زنند! بدون این که فکری برای حمل و نقل دانشجویان داشته باشند، بدون این که فکری به حال امنیت دانشجویان بکنند



[ پنج شنبه 89/7/22 ] [ 6:6 عصر ] [ ساجده ]

نظر

همین چند دقیقه پیش بود که داشتم خاطرات مریم را از باباش می خوندم، براش نوشتم دلم بابا می خواد...
واقعاً دلم بابا می خواد...
نمی دونم چند دقیقه گذشت، نمی دونم چرا یک دفعه بی مقدمه گوشیم زنگ شد، یه شماره ی آشنا که هر فکر کردم یادم نیومد مال کیه، آخه اسم نیفتاده بود. بابام بود؛ بابا! چه اسم غریبی...
گفت: من همیشه برای بچه هام دعا می کنم!
بچه هاش؟
می خواستم بگم: ما که بچه هات نیستیم، هستیم؟

خدایا می خواستی چی بهم بگی؟ این که منم بابا دارم؟ بابا؟!

حالا دیگه دلم گریه می خواد...


[ دوشنبه 89/7/12 ] [ 8:30 عصر ] [ ساجده ]

نظر

امروز وبلاگ لعیا را زیر و رو می کردم، نه که سال به سال به دوستان سر می زنم، هر سال که به سراغ یکی می روم مجبورم چندین پست را بخوانم!
رسیدم به این جمله، نتوانستم از آن بگذرم:
قرآن یک کتاب است. کتاب را باید خواند!


[ دوشنبه 89/7/12 ] [ 7:32 عصر ] [ ساجده ]

نظر

دختر کوچولوی دو ساله با ورود به منزل عمه اش چشم هاش از شادی برق خاصی زد. با ذوق و هیجان به درخت سیب ِ پربار توی درخت اشاره ای کرد و گفت سیب، سیب
همه با اخلاق عمه اش آشنایی داشتند، عمه اش معتقد بود تا همه ی سیب ها نرسیده اند، نباید سیبی از درخت چیده بشه؛ آدم های زیادی دلشون لک زده بود برای یک دونه سیب اما همه از نگاه سرد و سنگین صاحب خونه متوجه می شدند که نباید دست به سیب ها ببرند!
برای همین اون لحظه همه ماتشون برده بود؛ نمی دونستند باید چی کار کنند؛ دل بچه توی اون سیب ها بود. نهایتاً پدر بچه با یک لبخند تصنعی روی لب و یک نگاه خاص دست برد طرف یکی از سیب های رسیده که خواهرش - عمه ی بچه- با همون نگاه سرد و سنگین، پر از نارضایتی نگاهش کرد؛ دست مرد روی سیب بی حرکت موند در حالی که سعی داشت لبخندش را حفظ کنه گفت: دلت می یاد؟ یه سیب می خواد...
- صدای سرد و بی روح عمه در فضا پیچید که: من که نمی گم بهش سیب نده، ولی الان نه؛ هنوز سیب ها نرسیده اند
دیگه خود کودک دو ساله هم که پس از مدت ها به منزل عمه اومده بود فهمیده بود که سیب ها را تنها با اجازه ی عمه می شه چید! و عمه هم اجازه نمی ده! در حالی که نگاه و دل بچه توی سیب ها بود وارد اتاق شدند.
فردا صبح وقتی کوچولوی دو ساله قدم به حیاط گذاشت با ذوق غیر قابل وصفی فریاد زد سیـــــب، سیب و به سمت حیاط دوید. شروع کرد به برداشتن سیب ها از روی زمین، یکی، دو تا، سه، چهار، پنج، شش، هفت دیگه سیب ها از توی دست های کوچکش می افتادند ...
تا پایان مدتی که منزل عمه اقامت داشتند هر روز صبح نه تنها درخت سهم سیب اون کوچولو را می ریخت پایین که سهم بقیه ی اعضا خانواده را هم می داد؛ و البته از پرباری اون چیزی کاسته نمی شد؛ این در حالی بود که سال های پیش این اتفاق نمی افتاد!
چقدر درخت سیب محبوب بود در حالی که این محبوبیت می توانست متعلق به عمه باشد.

بیایید در سخاوت مانند درخت سیب باشیم، بخشش باعث کاستی دارایی های ما نمی گردد، بخشش شخصیت و موقعیت ما را زیر سوال نمی برد...

آنها که نماز را بر پا می‏دارند و از آنچه به آنها روزی داده‏ایم انفاق می‏کنند.مؤ منان حقیقی آنها هستند، برای آنان درجات (فوق العاده‏ای) نزد پروردگارشان است و برای آن ها آمرزش و روزی بی نقص و عیب
                                               آیات 3 و 4 سوره ی انفال

و خدا را بپرستید! و هیچ چیز را شریک او قرار ندهید! و به پدر و مادر، نیکی کنید؛ و همچنین به خویشاوندان و یتیمان و مسکینان، و همسایه نزدیک، و همسایه دور، و دوست و همنشین و واماندگان در سفر و بردگانی که مالک آنها هستید، زیرا خداوند، کسی را که متکبر و فخرفروش است، (و از ادای حقوق دیگران سرباز می‏زند،) دوست نمی‏دارد.
                                              آیه ی 36 سوره ی نساء

(پرهیزکاران) آنها هستند که به غیب (آنچه از حس پوشیده و پنهان است) ایمان می‏آورند، و نماز را بر پا می‏دارند و از تمام نعمتها و مواهبی که به آنها روزی داده ایم انفاق می‏کنند.
                                              آیه ی 3 سوره ی بقره

پ.ن. بی شک در هر اتفاقی که رخ می دهد قدرت الهی را باید جستجو کرد، میوه های درخت جز به قدرت الهی نمی افتادند، اما اگر ما بیاموزیم از نعمات الهی که ارزانی مان داشته انفاقی داشته باشیم، به جز برکتی که در آن احساس می کنیم می توانیم تاثیر شگرف آن در روحیه ی خود را نیز ببینیم.


[ یکشنبه 89/7/11 ] [ 8:37 عصر ] [ ساجده ]

نظر

بدى را به شیوه‏اى نیکو دفع کن ما به آنچه وصف
مى‏کنند داناتریم

                                                                  سوره ی 23 آیه ی 96

از وقتی بچه بودم یادم می یاد مامانم می گفت:
خدا نکند که گدا معتبر شود ... گر معتبر شود از خدا بی خبر شود
بابام اما همیشه حرف از اصالت خانوادگی می زدن و گاهی از ارتباط ما با برخی افراد به شدت عصبانی می شد؛ می گفت اون ها از لحاظ اصل و نسب به طبقه ی بالای تعلق ندارند...
من می گم: کاش گذشته هامون را فراموش نمی کردیم. هیچ وقت
پی نوشت: خــــــــــــــــــــــدایا دوستت دارم؛ خدایا شـــــــــــــکرت؛ خدایا کمکم کن
پی نوشت بعدی: خونه بی تو روح نداره؛ آبجی جونم خیلی دوستت دارم


[ جمعه 89/7/9 ] [ 9:26 عصر ] [ ساجده ]

نظر

از این که بگویم یک روز جزء قشر ضعیف جامعه بودم واهمه ای ندارم؛ از این که بگویم بعد از طلاق همه چیز به هم می ریزد مخصوصاً اگر مادرت خانه دار باشد و دو تا کودک را بخواهد سرپرستی کند، نه شغل و حرفه ای و نه سرمایه ای...
آن وقت است که هر چه هم پدرت ثروتمند باشد تو می شوی جزء قشر ضعیف جامعه، همان هایی که امام می گفت "پابرهنگان"
آن وقت است که وقتی می روید برای خرید ماه مهر، مادرت کلی از مانتوهای مد پارسال توی گوشت تعریف می کند! تا بشود یک مانتوی نو با قیمت کمتر خرید! لوازم التحریرت می شود ارزان ترین های توی بازار و ...
خرید سال نو هم همین طور است، ارزان ترین ها...
خدا را شکر همیشه همین ارزان ترین ها هست و تو به همین ها دل خوشی؛ اما هیچ کس شادی کودکانه ات را درنمی یابد، توی مدرسه، توی محل، هیچ کجا توی بازی های کودکانه راهت نمی دهند، تیپت را، لباس سال نو ات، یا دمپایی پاره ات را مسخره می کنند.
اما خدا را شکر، خدا هست، مادر هست و گاهی هم یک خیر...
این گونه من می بالم، بزرگ می شوم، تحصیل می کنم، شاغل می شوم و امروز وقتی می روم توی جامعه دیگر جزء آن قشر محروم، جزء پابرهنگان محسوب نمی شوم. حداقل کسی نمی فهمد من روزی جزء آن قشر بوده ام. برای همین گاهی که بحث از هیچ به سیاست می رسد راحت مخاطبم قرار می دهند که چرا احمدی نژاد دارد به قشر محروم کمک می کند؟ چرا باید به قشر محروم کمک کند؟ مگر آن ها از زندگی چیزی می فهمند؟ مگر آن ها حق زندگی دارند؟!!!
او دارد این حرف ها را به من می زند، به دیروز من، آری! به نظر خیلی ها امثال من حق زندگی ندارند...
می گوید چرا آن ها باید سهام عدالت بگیرند؟ او حتی نمی داند سهام عدالت چقدر است؟ او حتی نمی داند این سهامت عدالتی که گلایه مند است بدون تلاش به قشر محروم پرداخت می شود تا کنون بیش از یکی- دو بار پرداخت نشده! سی، چهل هزار تومان در سال! یعنی هیچ
همین هیچ چرا برای قشر توانمند جامعه این قدر زیاد است؟ این قدر به چشم می آید؟
او می گوید و می گوید و من به دیروز خودم فکر می کنم... من یک پابرهنه ام



[ شنبه 89/7/3 ] [ 11:45 صبح ] [ ساجده ]

نظر

<< مطالب جدیدتر ::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه