سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این بنای استوار، استوار خواهد ماند و این درخت روز به روز ریشه دارتر خواهد شد، وخواهید دید که این مخالفان، این کسانی که با این بنا، با این حق و حقیقت مخالفت می کنند در مقابل چشم شما انشاءالله نابود خواهند شد...

جانم فدای رهبرم



[ دوشنبه 88/9/23 ] [ 11:46 عصر ] [ ساجده ]

نظر

پارسال که زینب قم می رفت مدرسه، همیشه از معلم ها، بچه ها، مدرسه، از همه چیز و همه کس بد می گفت! همیشه می گفتم: تو داری سخت می گیری...
امسال خودم به یه آرزوی قدیمی رسیدم، همیشه دوست داشتم یه مدرک دانشگاهی مرتبط با زبان داشته باشم، آخه با این که زبانم خیلی خوب بود، ولی هر جا می رفتم مدرک دانشگاهی براشون ملاک بود!
الان دارم می رم دانشگاه، اینجا، قم!
هر روز که می رم دانشگاه و برمی گردم به این فکر می کنم که من اومدم دانشگاه یا دبیرستان؟!!!
توی دبیرستان بچه ها خیلی بیشتر به درس اهمیت می دادند تا اینجا...
دانشگاه که بودیم، باید درس ها را از قبل می خوندیم و می رفتیم دانشگاه. اما اینجا انتظار دارند استاد به جاشون بخونه! برای تنها چیزی که اصرار دارند کنسل کردن کلاسه! و تنها کاری که بلدند لودگی تو کلاسه!!! مزه های لوس و بی معنی، جلب توجه های تابلو، فامیلشون را تو کلاس داد زدن تا پسرهای کلاس متوجه ی فامیلشون بشند! به تیکه های همدیگه خندهای بیمارگونه کردن تا بیشتر برای همدیگه عرض اندام کنند! چادر را به اندازه ی کافی باز گرفتن و مانتو را به اندازه ی کافی کوتاه کردن تا پسرها به اندازه ی کافی لذت ببرند!
خلاصه انگار همه زندانی هایی بودند که از زندان آزاد شدند، حالا بعد از چندین سال دارند دنیا را می بینند...

هر بار که از دانشگاه برمی گردم توی دلم یه دنیا غصه موج می زنه، یه دنیا دلتنگی برای روزهای دانشجویی توی دانشگاه پیام نور دولت آباد، یه دنیا دلتنگی برای جمع سه نفره ایی که تو دانشگاه شناخته شده بود اما جلف نبود! یه جمع سه نفره که هم سنگ صبور هم بودیم، هم کمک هم تو درس ها، هم یار هم تو شادی ها، خلاصه بامعرفت ترین و بهترین جمع بودیم

امروز یه پیام دادم به بچه ها:
چقدر دلم برای اون روزها تنگ شده، روزهای دانشگاه، هیچ کس مثل شماها نمی شه...
می رم دانشگاه دلم می گیره
و جواب اومد:
نگران نباش، آشنا بشی می تونی دوستای خوبی پیدا کنی
داشتم تایپ می کردم:
هر چی آشناتر می شم بیشتر غصم می شه! که چرا به اندازه ی کافی با هم نبودیم...

که یه دفعه به ذهنم رسید آیا الان که فرصتی هست به اندازه ی کافی با خدا هستیم؟ تا فردای قیامت افسوس نخوریم؟
آیا به اندازه ی کافی با هم هستیم تا موقع جدایی افسوس نخوریم...
نیستیم...
پ.ن. 1. خدایا دلتنگتم...
پ.ن.2. الان می فهمم زینب چی می گفت!
پ.ن.3. همیشه بهانه برای غمگین بودن هست، من امروز پر از بهانم...


[ سه شنبه 88/9/3 ] [ 10:15 عصر ] [ ساجده ]

نظر

طبق معمول ساعت 9 از خواب بلند می شم! ساعت را نگاه می کنم؛ خب، تازه ساعت 9! دوباره سرم را می زارم و می خوابم!
بلاخراه بلند می شم، گشتی تو نت می زنم، نگاهی به ظرف ها می اندازم، اووه! کلی ظرف نشسته داریم! (یه قابلمه، یک کاسه و 2 تا قاشق!)
می رم یه دوش بگیرم، یه یک ساعتی زیر آب وایمیستم! چقدر دلم می خواست یه دفعه این جوری آب بریزم! می یام بیرون، خواهر شماره ی 2 داره می ره دانشگاه. می شینم سر کارم، یه کم کار می کنم! فکر می کنم: نون نداریم، آب هم نداریم، باید برم بخرم...
ساعت را نگاه می کنم، یک و نیم بعد از ظهر! می رم نونوایی و برمی گردم، دارم نون ها را جمع می کنم که یادم می افته باید برای شام یه فکر بکنم، می رم سبزی بخرم، دارم فکر می کنم که بعد از ظهر هم می شه رفت، اما تا اون موقع سبزی هاش دیگه خوب نیستند، اگرم بخوام دیرتر برم مغازه می بنده
فکر می کنم، اذان را گفته، چرا نماز نخوندم؟ چرا نون و سبزی و آب برام مهم بود، ولی نماز نه؟ چرا به این فکر می کنم که اگر دیر برم نونوایی می بنده، یا سبزی های خوب دیگه تمام می شند، اما یادم می ره نمازمم اگه دیر بخونم، اگر کاهلی کنم، اگر بزارم برای آخر وقت، خدا به مشتری های قبلیش جنس خوبا را داده، برای من دیگه چیزی نمونده؟ چرا یادم می ره در دکان خدا هم که می خوایم بریم بعضی وقت ها خوش وقت تره، بعضی وقت ها دیر!
درسته دکان خدا هیچ وقت تعطیل نمی شه، اما چرا برای همه چیز وقت شناسیم الا برای قرار ملاقات هامون با خدا؟

پ.ن.1. تازگی ها تو نماز خوندن تنبل شدم! تازگی ها قرآنم ....
پ.ن.2. خدایا شرمندتم! ببخشید
پ.ن.3. یعنی می شه آقا بیاد؟
پ.ن.4. یعنی می شه ما هم آقا را ببینیم؟


[ پنج شنبه 88/8/28 ] [ 2:41 عصر ] [ ساجده ]

نظر

ذلم تنگه...
هوای گریه داره. مثل بچه ها بهانه گیر شده! نق می زنه! معلوم نیست چی می خواد!
بچه ها را دیدید گریه می کنند بعد هر چی بهشون می دید می گند نمی خوام، تازه بدتر می شند، بیشتر جیغ می کشند؟
دل من همین جوری شده!
می دونم چرا...
چون چیزی " آن چه یافت می نشود آنم آرزوست!"
دلم هوای گریه داره...
---------------------------------
چند روز پیش دلمو جلا دادم، بدی ها را ریختم بیرون. بی خیال خیلی بدی ها شدم...
زندگی می گذرد، حادثه ها می آید...

خدایا، تو کجایی؟ ما را می بینی؟ آره. هستی. این جایی. همین جا. هین جا تو دلم، تو وجودم،
چشم هام را که می بندم حست می کنم
کمکم کن...


[ یکشنبه 88/8/24 ] [ 7:7 عصر ] [ ساجده ]

نظر

پرده ی اول:
- یه نفر هست، چند تا دهنه مغازه داره، یه خونه هم داره
تو مایه های همون پرده ی اول:
- یه نفر هست، ؟؟ سالشه، یه تیکه زمین هم داره
پرده ی دوم:
- من خونه دارم منتها بهتون نگفتم برای این که توی تصمیمتون تأثیر نزاره

چرا آقایون، علل الخصوص اصفهانی ها فکر می کنند ما دخترها یا حداقل من قراره با پولشون ازدواج کنم؟

سکانس اول
الهم لبیک، الهم لبیک، لبیک ...؛ گوشی را نگاه می کنم، یه شماره ی ناآشنا، بیشتر نگاه می کنم، یه شماره ی آشنا اما قدیمی؛ می زنم رد تماس، دوباره و دوباره و دوباره می زنم رد تماس؛ تازه می فهمم آدم هایی که می زنند رد تماس چه حسی دارند، احتمالا حس حرف زدن ندارند، نسبت به آدم اون طرف خط هم هیچ حسی ندارند
الهم لبیک، الهم لبیک، باز هم می زنم رد تماس، چند روزه؟ نمی دونم شاید بیشتر از 10 روز. دوباره گوشی زنگ می خوره، دارم سوار تاکسی می شم، اشتباهی اوکی می شه
غریبه ی پشت خط می گه:سلام
- و علیکم السلام
- شما ساجده خانم هستید؟
- بله، امرتون
- حالتون خوبه؟
- تشکر، امرتون
- می خواستم ازتون معذرت خواهی کنم، بهم بگید باید چی کار کنم؟
- بابت چی؟
- می دونم بلاهایی که داره سرم می یاد به خاطر " آه " شماست
- خب
- بگید چی کار کنم برای جبران؟
- قابل جبران نیست، من گذاشتمش برای اون دنیا
- ولی من خودم این دنیا اومدم
- خب، می خوایند چی کار کنید؟
- هر چی شما بگید؟
- من هیچی نمی گم، من نمی تونم ببخشمتون، بخشش باید از عمق وجود باشه نه زبونی، من نمی تونم شما را از عمق وجود ببخشم، الان هم شرایط صحبت کردن ندارم، خداحافظ
- منتظر تماستون باشم؟ بهم تک بزنید تا بهتون زنگ بزنم، یا اس ام اس بفرستید
- منتظر نباشید، خداحافظ
چرا نتونستم ببخشمش؟ بعد از دو سال، خیلی خودخواهه، اون نمی خواد من ببخشمش، می خواد شرایط خودش عوض بشه، همین...
آدم هایی که نتونستم ببخشمشون دارند زیاد می شند...
یه چیزی تو مایه های سکانس اول
یه آهنگ که یادم نیست چی بود، جواب می دم، غریبه ی پشت خط می گه:
- ممنون که جوابم را دادید، می خواستم حلالم کنید
- چرا؟
- من بهتون دروغ گفتم، تاوانش را هم دادم، یه تصادف وحشتناک، کلی خسارت مالی، چند ماه بیمارستان، همشون به خاطر دروغ هایی بود که به شما گفتم...
- برای خوشبختی تون دعا می کنم

بعد که به دروغ هاش فکر می کنم، باز هم می بخشمش. اما وقتی می بخشمش تو مسنجر ازش یه پیام می بینم
واقعا این اوج خیرگی ست(کرمانی ها معنیش را می دونند) انگار همه ی ادم ها طلب بخشش می کنند تا یه بازی نو را شروع کنند. همه خودخواه اند!

کلی بی ربط نوشت
داشتم به بخشش فکر می کردم، به دلی که سنگ نمی شه اما از احساس تهی می شه، رادیو روشن بود، آیت الله مظاهری داشت حرف می زد، رادیو اصفهان، گفت:" یه خانمی تنور روشن کرده بوده، بچه اش هم به بغلش بوده، پیامبر می یاد رد می شه، می ره جلو، می پرسه: من یه مادرم، فرزندم هر چه هم خطا کنه نمی اندازم توی این آتیش، خدا چطور بنده اش را می اندازه توی آتیش؟
پیامبر اول گریست، بعد پاسخ داد: خدا بنده ایی که شرک نورزد را به دوزخ نمی برد."
لحظه ایی لبخند به لبم نشست؛ آیت الله مظاهری ادامه داد، از کسانی گفت مثل من که فکر می کنیم شرک نمی ورزیم اما...
لبخند روی لبم محو شد...

از وقتی 11 ساله شدم سعی کردم یه دل سنگی داشته باشم، وقتی 24 ساله شدم فکر کردم می تونم دیگه یه دل داشته باشم که داغ باشه، بتپه، زنده باشه، پر از احساس های قشنگ باشه، زلال باشه، پر از صداقت باشه
دل باید سنگ باشه...

دیگه از اصفهان متنفر نیستم اما دوستش ندارم، فقط یه جاهایی، یه خیابون هایی، یه ... پره از خاطره

کی فهمید چرا ساجده عجله داره برای برگشتن؟
زنده رود را ندیدم، سوار تاکسی شدم، رفتم مسجد، کتاب خریدم، رفتم میدون امام، رفتم دانشگاه اما حتی کانون دانشجویی را نگاه هم نکردم، مامان حرف زد فقط گوش دادم، جواب نداشتم، باهاش بلد نبودم همزبون باشم؛ بچه ها حرف زدند، لبخند زدم؛ خواهرم حرف زد نگاهش کردم؛ با همسایه احوالپرسی کردم، بعد فکر کردم که چقدر کشش می ده! محسن نمی دونم چرا اومد دیدنم فکر کردم چقدر فوضوله، بعد بلاخره ازش اعتراف گرفتم که عاشق شده! دختره را دیده بودم، فکر کردم چرا عاشق این دختر شده؟ بعد خودم گفتم: علف باید به دهن بزی شیرین بیاد! پسری که از دانشگاه و دانشجو خوشش نمی یومد، از دختر شاغل هم خوشش نمی یومد، یه دختر دانشجویِ شاغل را می خواد، به خاطرش می خواد بره دانشگاه! به نظرم خوش اندام نبود، محسن هم نیست! به استادم زنگ زدم، نمی تونست جوابم را بده، دیگه زنگ نزدم، از این که رفتم مسجد یه حس خوب داشتم، رفتم میدون امام خرید کردم اصلا سبک چونه زدنم با اون روزا فرق کرده بود! به همه گفتم: اصفهانی ها بعد گفتند مگه تو نیستی؟ گفتم: چرا!
من کجایی ام؟


[ پنج شنبه 88/8/14 ] [ 9:21 عصر ] [ ساجده ]

نظر

 

همین جاس، بیخ گوشم؛ نه، نه، نزدیکتر، خیلی نزدیکتر، تو وجودم، تو خود خودم، انگار تو وجودم، وجود داره، با هر نفسم حسش می کنم
خیلی نزدیکه...
تا حالا این قدر از نزدیک صداش را نشنیده بودم، ندیده بودمش، حسش نکرده بودم، تا حالا این جور قشنگ تو بغلش آروم نگرفته بودم...
تا حالا شده حس کنی خدا می خواد یه چیزی بهت بگه؟ به من گفت، صداش را شنیدم، دیدمش، حضورش را حس کردم، حتی لازم نبود انگشت هام را تکون بدم تا لمسش کنم، آخه خدا این جا بود، این جا هست، پیشم، پیش من...
خدا می خواست بهم بگه که هست، صدام را می شنوه، به فکرمه، حضور داره...
می خواست بگه: بنده ی من! من خدایی خودم را بهت نشون دادم، اما تو چی؟ تو بندگی خودت را اثبات کردی؟؟؟
چقدر شرمنده شدم وقتی دیدم من بندگی خودم نشون ندادم...

حدود 3 هفته پیش بود که توی اتوبوس یه خانومی بی مقدمه شروع کرد به خانم های اطرافش بگه برای فلان حاجت باید 40 شب فلان سوره را خوند
و من چه مغرورانه پیش خودم تکرار کردم اگه خدا بخواد بده نیاز به این شب ها و سوره ها نداره، آخه خودم تازه همون حاجتم را گرفته بودم! همون حاجت، گرفته بودمش، تو دستم بود، تو مشتم
اما...
چه سخت همه چیز تموم شد! انگار خدا نخواست و نداد، انگار نعمتش را پس گرفت!
حالا می دونم چون من بندگی خودم را نشون ندادم...
خدایا من هنوز پر از امیدم، ناامیدم نکن
خدایا ببخش، شرمندم، نمی دونم کی قراره دست از خطاهام بردارم؟!
خدایـــــــــــــــــــــــا پیشم بمون
خدا جونم دوستت دارم
الهی و ربی من لی غیرک
 


[ پنج شنبه 88/7/30 ] [ 11:49 عصر ] [ ساجده ]

نظر

من یتّق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب
 کسی که تقوای الهی داشته باشد (یعنی از دستورات خداوند متعال اطاعت کند) خدا برای او محل خروج از سختی ها (گشایش) قرار می دهد و روزی او را از جایی که گمان نمی کند تأمین میکند
خدایا تو چقدر نزدیکی!!!
خدایــــــــا!
یادمون نره، قول هامون به خدا را فراموش نکنیم، وقتی حاجت هامون برآورده می شه، یادمون نره دعامون چی بوده...
یادمون نره...
 إنّما أموالکم و أولادکم فتن?
اموال و فرزندان شما برای آزمایش شما هستند
باید در کنار شکرگزاری به درگاه خدا مواظب بود که کسب اموال و ثروت و فرزندان ما را از مسیر درست الهی دور نکند
شده بگی: خدایا تو چقدر نزدیکی؟ شده با تمام وجود این را حس کنی؟
من حسش کردم...
با تمام وجودم، خدا خیلی نزدیک بود، خیلی نزدیکه، خیلی...
فکر می کنم شاید برای این بعضی از خواسته هام برآورده نمی شند که خدا را و خدایی خدا را و بزرگی خدا را یا شاید قدرت خدا را اون طور که شاید و باید باور ندارم! نمی دونم شاید توکل ندارم! شاید حکمت ها را نمی فهمم، شاید...
اما خدا را با تمام وجود حس می کنم، این خیلی شیرینه...
پ.ن.1. خدایا خیلی دوستت دارم، خیلی...
پ.ن.2. خدایا شکرت...
پ.ن.3. خدایا نزار شکر یادم بره، خدایا نزار توکل یادم بره
خدایا، الهی و ربی من لی غیرک
اَنا عَبدُکَ الضَعیفُ الذَلیلُ الحَقیرُ المِسکینُ المُستَکینُ المُذنِب
یا سَریعَ الرِضا، یا سابِغَ النِعَم وَ یا دافِعَ النِقَم



[ یکشنبه 88/7/26 ] [ 9:12 عصر ] [ ساجده ]

نظر

دلم هوای گریه داره

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایا



[ چهارشنبه 88/7/22 ] [ 6:50 عصر ] [ ساجده ]

نظر

::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه