سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عادت دارم وقتی چیزی را می دانم اما اطرافیان همان موضوع را گوشزد می کنند با حالتی خاص می گویم :" خودم می دونم." و خواهرم همواره گوشزد می کند: " حتماً باید بگی خودم می دونم؟ "

دیروز دوستی پیامک زده کاری داشت در توضیح هم گفته بود باید از اینترنت اکسپلورر استفاده کنم. جواب دادم:" خودم می دونم." وقتی پاسخ اش را دیدم تازه متوجه شدم توضیح اش بسیار به جا بوده و اصولاً کسی این موضوع را نمی داند! و تازه متوجه شدم چه پاسخی داده ام! اما امان از عادت...



[ شنبه 92/9/30 ] [ 2:31 عصر ] [ ساجده ]

نظر

با بعضی ها می توانیم حرف بزنیم، درد و دل کنیم، اسرارمان را بگوییم، مشورت بگیریم و خلاصه این که به بعضی از دوستان و اطرافیان می توانیم اعتماد کنیم تا همه یا بخش اعظم حرف هایمان را با او بگوییم اما با بعضی ها نه، حتی اگر به شدت نیاز به هم صحبت داشته باشیم...
راجرز سه مشخصه را برای روان درمانگر یا مشاور بیان می کند، سه مشخصه ی لاینفک که یک مشاور باید داشته باشد؛ او باید به جز رازداری که شرط اساسی مشاوره است هخوان، همدل و توجه مثبت نامشروط داشته باشد. همخوان باشد یعنی واقعی و اصیل، کامل و منسجم، یعنی بودن به همان صورتی که واقعاً هست، یعنی نقش بازی نکند، خودش باشد. توجه مثبت نامشروط داشته باشد یعنی نگرشی مثبت، صمیمانه و پذیرا بدون ارزیابی و بی قید و شرط، یعنی در همه حال تو را بپذیرد و نگران نباشی اگر این سخن را گفتی دیدگاهش نسبت به شما منفی شود و یا صرفاً در فلان شرایط به شما اهمیت دهد. و همدلانه سخنانت را گوش دهد یعنی زیستن موقتی در زندگی شما، حرکت کردن در آن، با ظرافت و بدون قضاوت؛ یعنی شما را درک کند گویی در آن برهه از زمان با شما بوده، همدلی با همدردی تفاوت بسیار دارد، همدلی به معنای "آخی" گفتن و تاسف خوردن نیست آن چنان که در همدردی رخ می دهد، بلکه درک عمق احساس است... .
این مشخصه ها در مشاور موجب ایجاد جوی مناسب در روند درمان می شود که شاید بر نتیجه تاثیر نداشته باشد اما بر روند تاثیر می گذارد، لذا این روزها معتقدند همه ی مشاورها باید این مشخصات را داشته باشند.


بعدها در تحقیقاتی که در رابطه با صمیمی ترین دوست همجنس، صمیمی ترین دوست غیرهمجنس، دوست تصادفی و شریک رمانتیک صورت گرفت متوجه شدند افراد مایلند جنبه های مهمی از خودشان را تنها برای دوستانی فاش نمایند که به جز رازداری، همخوان، همدل و توجه مثبت نامشروط را داشته باشند؛ یعنی کسانی که واقعی باشند، خودشان باشند نه آن که نقش بازی کنند، شما را درک کنند، عمق احساسات شما را و در رابطه با گفته های شما قضاوت نکنند، نه آنکه صرفاً سری تکان دهند و ابراز تاسفی کنند و در نهایت بی قید و شرط دوست تان داشته باشند، بدون آن که واهمه داشته باشید با فهمیدن این موضوع همه چیز تغییر کند.

حالا می فهمم چرا این روزها برای هیچ کس نمی توانم حرف بزنم، به کسی نمی توانم اطمینان کنم... .

بارالها فرصت خوب بودن، خوب ماندن و خوب مردن را از ما مگیر... الهی آمین



[ شنبه 92/9/23 ] [ 9:18 عصر ] [ ساجده ]

نظر

بچگی پر بود از روزهایی که می دانستیم بعضی خواسته ها برآورده نشدنی اند؛ گیریپ‌فروت، بستنی، آبمیوه، لواشک، ساعت مچی و خیلی چیزهای وسوسه برانگیز دیگر؛ خیلی چیزهایی که در ویترین مغازه ها بود، دست بچه ها حتی بزرگترها هم بود اما مال ما نبود... . البته ما هم بعضی وقت ها حس کودکی یمان غالب می شد و چنان به مادر آویزان می شدیم و گریه و زاری می کردیم که نگو و نپرس... .

بعدها در روانشناسی اسم این خواسته های برآورده نشده را خواندیم ناکامی، فهمیدیم ناکامی همیشه هم بد نیست؛ اگر چه ناکامی های پی در پی منجر به ناامیدی و حس شکست می شود نوعی ناکامی آموخته شده؛ اما ناکامی موجب تلاش بیشتر، استقامت و اهداف بلندتر هم می شود. در حقیقت اگر کودک همواره به خواسته هایش برسد زمانی که در برابر مشکلات واقعی زندگی به برخی خواسته ها نمی تواند برسد حس عمیق شکست بر وی غالب می شود، حسی که روحیه ی وی را به کلی به هم می ریزد، حتی شکست های کوچکی مثل نداشتن فلان سرویس طلا، یا نگرفتن فلان نمره یا ... .

امروز وقتی همکارم با مسئولین مهدکودک صحبت می کرد و می گفت:" به آن مادر بگویید، من نمی بخشمش، من از او نمی گذرم، دیروز کودکم گفته که بدترین روز زندگیش آن روز بوده، من هر طور شده امروز برای کودکم پیتزا می خرم." من به ناکامی فکر می کردم.
کار مادری که برای کودکش در مهد پیتزا آورده شاید اشتباه باشد ولی کار مادری که به هیچ عنوان اجازه نمی دهد کودکش با ناکامی مواجه شود چه؟ کودکی که امروز پیتزا نخوردن برایش به قدری سخت و گران بوده که شب خواب نرفته و آن روز را بدترین روز زندگی اش نامیده، فردا در برابر مشکلات جامعه چه خواهد کرد، مشکلاتی که مادرش نمی تواند در برابر آنها کاری انجام دهد... .

امروز فکر کردم شاید سماجتم برای موفقیت علی رغم شکست های پی در پی به خاطر ناکامی های کوچک اما در نگاه ما بزرگ کودکی باشد، ناکامی هایی که هر گاه سماجت می کردیم و پا به زمین می کوبیدیم و گریه گاهاً برآورده می شد، و شاید گاه گاهی دیگر، و این یعنی تقویت متناوب همان تقویت گاه و بیگاه که حس تلاش را در تو زنده نگاه می دارد، یعنی می دانی بلاخره یک وقتی تلاش هایت نتیجه می دهد، پس تلاش می کنی، بیشتر و بیشتر، آن قدر تلاش می کنی تا زودتر پاداش را دریافت کنی؛ اما اگر برای هر حرکتی قرار باشد تقویت شوی به محض آن که تقویت قطع شود تو هم تلاش را متوقف می کنی... .

به راستی شرایط سخت، مردمان سرسخت می آفریند.

بارالها توان صبر و استقامت در مشکلات و سختی های زندگی را به ما ارزانی بدار... .
خدایا شکر



[ یکشنبه 92/9/17 ] [ 12:3 عصر ] [ ساجده ]

نظر

بخشی از زندگی ما بر اساس اتفاقات تصادفی رقم می خورد، مثلاً ممکن است دانشجویی تصادفاً کد رشته ای را اشتباه بزند و در همان کد رشته ی اشتباه هم قبول شود و این گونه آینده ی حرفه ایی اش تغییر کند؛ ممکن است شما تصادفاٌ یک آگهی استخدام ببینید و در حالی که اصلاً به دنبال چنین کاری نبوده اید به دنبالش رفته در همان جا استخدام شوید، تصادفاً با شخصی هم صحبت شوید و او برای سال ها تبدیل شود به دوست صمیمی شما...
اتفاقات بدون برنامه ریزی قبلی و غیرمنتظره همگی در زندگی ماها نقشی داشته اند، شما بدون برنامه ریزی روز اول مدرسه با همکلاسی یتان روی یک نیمکت نشستید و برای سال ها خاطرات مشترکی را برای یکدیگر ساختید...

 

اما آلبرت بندورا تنها نظریه پردازی ست که به نقش این اتفاقات تصادفی در نظریه اش اذعان دارد، رویارویی تصادفی و رویدادهای غیرمنتظره؛ یعنی زمانی که بدون برنامه ریزی با فرد ناآشنایی روبرو می شوید و زمانی که تجربه ی محیطی غیرمترقبه ای بدون برنامه ریزی قبلی برای شما رخ می دهد؛ آلبرت بندورا تصادفاً وارد حرفه ی روانشناسی شد و تصادفاً با همسرش آشنا شد...

بندورا به نکته ی مهمی دیگری نیز اشاره می کند، این که خود ما چقدر به این اتفاقات و رویارویی های تصادفی جهت می دهیم؛ شاید خیلی از ماها پس از آن که همکلاسی یمان در جایی استخدام شد مدام افسوس بخوریم که من هم آن آگهی استخدام را دیدم اما... ؛ شاید بعد از آن که دختر همسایه ازدواج کرد افسوس بخوریم که من هم دختر همسایه را دیدم اما... ، شاید بعد از آن که دوستمان فلان دوره ی آموزشی یا هنری را تمام کرد ما هم سر تاسف تکان دهیم که من هم هر روز از جلوی این آموزشگاه رد می شدم اما...
بندورا معتقد است گاهی لازم می شود خود ما به این رویدادها و رویارویی های تصادفی کمک کنیم، مثلاً با عضو شدن در یک کلوپ، با شرکت در یک مهمانی و ... حتی فراتر، مثلاً پس از رویارویی تصادفی سعی در خاتمه ی رابطه و فرار از موقعیت نداشته باشیم بلکه برعکس سعی در ادامه ی رابطه و ادامه ی سخن داشته باشیم...

خیلی اوقات رویدادها یا رویارویی های زندگی ام را که کنار هم می گذارم به بسیاری از این رویدادها و رویارویی های غیرمنتظره برمی خورم که از آنها فرار کرده ام و سال ها بعد افسوس اش را خورده ام...

وقتی در طول یکی دو هفته ی اخیر چند نشانه ی مرتبط در زندگی ام رخ داده و به همه ی آنها بی توجه بوده ام شاید یعنی دارم تعمداً اما نادانسته فرصت های زندگی را از دست می دهم.

بارالها فرصت خوب بودن، خوب ماندن و خوب مردن را از ما مگیر... الهی آمین



[ جمعه 92/9/15 ] [ 1:48 عصر ] [ ساجده ]

نظر

وقتی مادر می رود گویی روح زندگی هم با او می رود...
همین که صبح ها ساعت 3 صبح نور چراغ اتاق، خوابت را خراب می کند، همین که صدای یاسین خواندن یا زیارت عاشورایش صبح ها همراهیت می کند، یعنی زندگی جریان دارد...
اگر چه باز هم باید تنها صبحانه بخوری ولی همین که روزی که دیرت شده برایت لقمه می گیرد یعنی محبت مادرانه فرق دارد، همین که سر سفره مداوم خواهرت را صدا می زند، آنقدر که کلافه می شوی و نمی خواهد قبول کند او با یک ساعت تاخیر سرسفره می آید یعنی محبت مادرانه فرق دارد...
همین که ظهرها بوی ناهار فضا را پرکرده یعنی مادر با خودش برکت دارد...

وقتی مادر نیست، زندگی یک چیزی کم دارد...

بارالها سلامت بدارش... الهی آمین



[ دوشنبه 92/9/11 ] [ 8:18 صبح ] [ ساجده ]

نظر

سخت است وقتی دعا می کنی، دعایت را مستجاب شده فرض کنی ولی زیباست، احساس قشنگی ست

                                                    
باور دارم که دعاهایم را لبیک گفته ای...

ممنون خدا جون، ممنون امام رئوفم 

 

بارالها کمی معرفت و خلوص نیت



[ شنبه 92/9/2 ] [ 2:8 عصر ] [ ساجده ]

نظر

بعضی وقت ها، جمله هایی می شنویم آشنـــــــــــا و تکراری، یک روزهایی این جمله های آشنا و تکراری آن قدر زیاد شده بودند که به خودم هم داشتم کم کم شک می کردم...

از بچگی این حرف ها را می شنیدم، توی حرف های بزرگترها، زن دایی ها، فامیل مامان، همسایه ها و به تبع همبازی های هم سن و سالی که به خاطر همین حرف ها طردمان می کردند؛ این موضوع در مدرسه، دانشگاه و حتی محل کار هم تکرار می شد، لذا کم کم در زندگی آموختم خوب نقش بازی کنم، هراز چند گاهی هم سوری درباره ی پدر حرف بزنم، نگذارم کسی بفهمد پدری نیست، نبوده که باشد. البته هر گاه کسی بپرسد بی محابا واقعیت را خواهم گفت اما ترجیحاً کسی نفهمد بهتر است. یاد گرفتم همواره این موضوع را پس از این که دوستانم کاملاً نسبت به شخصیت شناخت پیدا کردند در صورت نیاز عنوان کنم با این حال خوب به یاد دارم دوست دوم دبیرستان را که وقتی پس از یک سال ارتباط به این موضوع پی برد چه ناگهانی رابطه اش را قطع کرد. خسته شده ام از این پیش داوری های تعمداً اشتباه

یکی از روزهای دانشجویی، یکی از بهترین استادان روانشناسی یمان سر کلاس گفت: " می گویند فرزندان خانواده های از هم گسیخته، طلاق می گیرند و یا بزهکار می شوند یا ... اما این ثابت نشده، درباره اش تحقیق نشده، باید تحقیق شود بعد مستند صحبت کرد؛ خوب فرزندان چنین خانواده هایی فرصت های کمتری برای ازدواج دارند شاید بالاجبار به یکی از همین فرصت ها پاسخ مثبت داده ولی طرف معتاد است، بدخلق است... دختر هم فرزند طلاق، حامی ندارد، مجبور می شود طلاق بگیرد، یا چون در شرایط نامناسبی است جذب دوستان بزهکار می شوند و..."
پس از بیست و دو سه سال دلم به همین یک جمله خوش شد، این که از کجا معلوم، تا قبلش مدام ناراحت می شدم که چرا این قدر سریع پیش داوری می کنند، همین که خانواده از هم گسیخته است مگر می شود سند؟ خوب تحقیق کنند، خود دختر را بشناسند بعد تصمیم بگیرند، حالا یک وقت هایی در دفاع جمله ی استاد را هم تکرار می کردم...
تا همین چند روز پیش، همین دو روز پیش، کتاب نظریه های شخصیت را برای بار سوم داشتم می خواندم؛ چطور تا امروز متوجه نشده بودم؟ چطور دو بار این مطلب را خوانده بودم و از آن گذشته بودم؟
نوشته بود نظریه پردازان، دانشمندان، روان شناسان وقتی نتیجه ی تحقیقی با پیش فرض های آنان هم خوانی نداشته باشد، آن را کنار می گذارند، برای کارل راجرز هم همین اتفاق افتاده بود، وقتی در تحقیقی دانشجویش یافته بود رفتار بزهکارانه ارتباطی به محیط خانوادگی ندارد. او گفته بود: من اصلاً برای پذیرفتن این یافته آمادگی نداشتم و این تحقیق بایگانی شد. اما دو سال بعد تحقیقی مشابه و یافته ای مشابه! این بار باید می پذیرفت و پذیرفت که : سطح خودآگاهی فرد تنها عامل بسیار مهم پیش بین رفتار است.
و این گونه او برای اولین بار متوجه شد تا آن روز مشاوران و مددکاران اجتماعی برای درمان روی مسائل اشتباهی تاکید می کنند. آنها وقتی احساس می کنند محیط خانواده نامناسب است، با دور کردن فرزند از خانواده و قرار دادن او در پرورشگاه می خواهند شرایط را تغییر دهند در حالی که باید سطح خودآگاهی فرد را تغییر دهند.
این یعنی دنیا حدود 50 سال است این را می داند، می داند فردی که خود و واقعیت را پذیرفته باشد و در قبال خود احساس مسئولیت کند فرد موفقی خواهد بود اما در خوشبینانه ترین حالت بهترین و منصف ترین استاد ما می گفت باید تحقیق شود! 
این یعنی ما تعمداً دوست نداریم بپذیریم فرزندان خانواده های از هم گسیخته، فرزندان موفقی هستند...

بارالها کمی صبر

بعداً نوشت: وقتی هدف اصلی پست اشتباه تعبیر می شود بهتر است بخشی از آن عوض شود شاید فقط شاید مفید واقع شود...



[ جمعه 92/9/1 ] [ 6:9 عصر ] [ ساجده ]

نظر

- زیارتت قبول
- ممنون
- البته فکر کنم خیلی شلوغ بوده، دستت به ضریح نخورده، زیارت نکردی ولی حالا قبول باشه
- وااااایتهوع‌آور 

مکالمه ی بالا تخیلی نیست، واقعی ِ واقعی ِ و همین امروز رخ داده! حالا سوال من اینه، چرا درک ما از زیارت فقط لمس ضریح است؟

چند سال پیش یک مدت با دختر همسایه مان می رفتیم زیارت حضرت معصومه، من با یکی دو متر فاصله از ضریح می ایستادم برای زیارت نامه خواندن و ایشان می رفت جلو تا ضریح را لمس کند بعد هم می گفت زیارت کردم بریم، بدون آنکه زیارت نامه ای خوانده باشد. یک روز بلاخره پرسید: چرا وقتی می آییم حرم زیارت نمی کنی؟ با تعجب منظورش را پرسیدم و متوجه شدم زیارت را فقط لمس ضریح می داند! آن روزها فکر می کردم ایشان این گونه فکر می کنند اما امروز در محل کارم می بینم گویی معدود افرادی هستند که مانند من فکر می کنند!

چرا ما زیارت را در معرفتش نمی دانیم، در خواندن زیارت نامه و نماز زیارت و خیلی چیزهای دیگرش، تنها اگر مشبک های ضریح را لمس کردیم می شود زیارت؟

مشهد، خواهرم با افسوس می گفت: ببین از بس همه فکر می کنند زیارت یعنی بروی این مشبک ها را لمس کنی همه جای حرم از این پنجره فولادها گذارده اند بلکه دلت خوش شود، توی همه ی صحن ها، زیرزمین، در بیست متری ضریح، همه جا...

حالا آمده ام سرکار همکارها می گویند، پای ضریح رفتی؟ شلوغ بوده بعید می دانم رفته باشی ولی می رفتی زیرزمین، آنجا زیارت می کردی دستت می رسید.

آن یکی همکارم اضافه می کند: نه ایام شلوغ زیرزمین هم شلوغ است ولی پنجره فولاد زیاد است توی حرم حتماً دستت به یکی از آنها رسیده، آنجاها هم  می توانی زیارت کنی

و من همچنان متحیرم از این جماعتی که زیارت را فقط لمس کردن یکی از این مشبک های حرم می دانند اما اگر دو سه متر عقب تر بایستی، هم مراعات خودت را بکنی و هم مراعات بقیه ی زوار را، با احترام سلام دهی، زیارت نامه ات را بخوانی، نماز زیارتت را هم، این را به زیارت کردن قبول ندارند...

می دانم توی زیارت نامه ها هم آمده صورتت را روی قبر بگذار این را بخوان یا ... ولی باور کنید ما این همه مشت و لگد می زنیم به بقیه، فحش می دهیم، هول می دهیم می رویم جلو که فقط ضریح را طواف کنیم و برگردیم نه بیشتر...

بارالها زیارت مقبول خانه ات و مقربین درگاهت را روزی ما بگردان... الهی آمین



[ یکشنبه 92/8/26 ] [ 11:15 صبح ] [ ساجده ]

نظر

درمانده بود و شاکی، می گفت: دلم می خواد خدا دستش را بزاره زیر چونم، صورتم را بچرخونه سمت خودش و با زبان خودم باهام صحبت کنه...
ناخودآگاه خنده ام گرفت، با همون چهره ی ناراحتش متعجب نگاهم کرد که یعنی: چرا می خندی؟
گفتم: یاد حرف همکارم افتادم، همیشه می گه" مگه حتماً خدا باید انگشت بکنه تو چشم مون که بفهمیم داریم تنبیه می شیم، همین بلاهایی که سرمون می یاد به خاطر آزار و اذیت هاییه که به بقیه رسوندیم دیگه"...
خنده اش گرفت، اما گویی جرقه ی جدیدی در ذهنش زده شد، " مگه ما چه گناهی کردیم که باید این قدر سختی بکشیم؟"
می خواستم بگویم : گناه نکردیم؟ پس این همه گناه و غفلت چیه؟ اما امان نداد، ادامه داد: واقعاً چه گناهی کردیم که به خاطرش باید این همه سختی بکشیم، این همه...
نمی دانستم باید چه بگویم، سکوت کردم...
فردایش سرکار، وقتی نگاهم به کتابم بود و همکارم سرش توی سیستم یک دفعه سربرگرداند و گفت: این همه می گند سختی های زندگی به خاطر گناهانه، مگه امامان ما گناهی داشتند که سخت ترین زندگی ها را تجربه کردند، این همه سختی، برای امام معصوم...
نگاهش کردم و جوابی نداشتم، ناخودآگاه مکالمه ی شب قبل توی ذهنم تکرار شد...
دیشب مدرسه ی فیضیه، روحانی نمی دانم که بود ولی حرفی زد که انگار پاسخ کامل مکالمه ی چند شب پیش ما محسوب می شد! گفت: غلام امام مراقبت کرده بود، مواظبت کرده بود زبانش را، شکمش را و ... را از گناه حفظ کرده بود، اعتراض کرد که چرا مردم را تنبل بارمی آورید، چرا مدام می گویید شفاعت شفاعت، خوب خودشان مراقبت کنند، مواظبت کنند گناه نکنند.
امام نگاهی به ایشان کردند، فرمودند" مراقبت کرده ای، زبانت، شکمت، ... را از حرام حفظ کرده ای اما نمی دانی قیامت چگونه است؟ نمی دانی که آنچا حتی پیامبران نیز نیازمند شفاعت حضرت محمد صلی الله علیه و آله هستند."*
یادم افتاد که باید صحبت های همکارم را برای ایشان می گفتم: وقتی داشتم تعریف می کردم، گفت: خدا دستش را گذاشته زیر چانه ام سرم را چرخانده و با زبان خودم باهام صحبت کرده!
گفتم: آره، منتها منو این وسط واسطه گذاشته! پیغام ببر، پیغام بیار تبسم

* نقل به مضمون!

بارالها، آنی و کمتر از آنی ما را به خودمان وامگذار 



[ چهارشنبه 92/8/15 ] [ 9:31 صبح ] [ ساجده ]

نظر

حالات انسان انتخابی ست، ما خودمان تصمیم می گیریم شاد باشیم یا غمگین، افسرده یا عصبانی، گوشه گیر یا پرجنب و جوش و ... .
ما گاهی اوقات انتخاب می کنیم که افسرده باشیم یا ... .

اینها را واقعیت درمانی می گوید، یک سبک روان درمانی که کلسر مبدع آن بود و من شدیداً آن را قبول دارم... .

مدت هاست تکلیفم با خودم مشخص نیست، افسرده ام بعد تلاش می کنم که نباشم، بعد دوباره افسرده ام، غمگین و بی حوصله، هیچ کس نیست مثل آن روزها که برایش حرف بزنم... وای که حرف زدن (یا نوشتن) چقدر خوب است، آدم را تخلیه می کند، اگر یک سنگ صبوری باشد که حرف هایت را بفهمد، سال هاست دیگر چنین کسی نیست! وقتی دیگر خیلی می برم یا ... برای خواهرم حرف می زنم ولی این هم احمقانه ترین کار ممکن است، ما سال هاست که کیلومترها با هم فاصله داریم فقط ادای خواهرهای مهربان، با درک بالا و نزدیک را درمی آوریم... . ما از همان روزهایی که از اصفهان رفتیم دیگر آن خواهرهای قدیم نبودیم، پیش پدر اما احترام بود و درک متقابل و هزار چیز دیگر که ما را بهم گره می زد، اما وقتی برگشتیم دیگر نه صفای کودکی بود نه آن هزار و یک چیز دیگر، همه اش دوره ای به هم نزدیک شده ایم بعد دوباره دور!

دارم مزخرف می گویم، من هم باید بنشیم افکار منفی ام را بنویسم، شاید در روز بشود 50 تا! کسی چه می داند؟ ولی آن وقت چه کسی مبارزه با این افکار منفی را یادم بدهد؟ یا شاید باید رویاهایم را تفسیر کنم! کار قشنگی ست، تفسیر رویاهایم
خسته ام، یا شاید خستگی را انتخاب کرده ام! انتخاب کرده ام که خسته باشم!

من چرا باید بروم به مراسم ختم همسر آیت الله حائری شیرازی؟ چون خواهر سرپرست بخش مان است! مراسم ختم می روم چون خود آن مرحوم برایم عزیز بوده یا چون یکی از نزدیکانش را دوست می دارم و برای همدردی با او می روم ولی دارم یاد می گیرم که به دلایل دیگری باید مراسم ختم رفت! ... من نمی روم، اعصابم نمی کشد، دوست هم ندارم...
می خواهم تلاش کنم یک دوست داشته باشم، یک همکاری که دوستم باشد، ولی چه کنم که حتی برای آنهایی که برایم حرف می زنند هم نمی توانم حرف بزنم از بس که گیج می زنند، یعنی این آدم های دور و برم نمی فهمند آدم بعضی وقت ها از دست بعضی آدم ها خسته است، عصبانی است، ناراحت است، ولی هنوز هم دوستش دارد، برایش احترام قائل است ولی لازم دارد برای یک کسی حرف بزند، مثلاً از خواهرش، همکارش، مادرش یا اصلاً از رهگذر توی خیابان حرف بزند، گلایه کند، غر بزند و یک کسی فقط گوش کند بدون آن که قضاوت کند یا به طور احمقانه ای بخواهد توجیه کند یا نصیحت...
سارا دختر صاحب خانه ی قدیم مان که 5 سال طول کشید تا دیپلم بگیرد این را می فهمید ولی فعلاً دور و برم پر است از آدم های لیسانس و فوق لیسانسی که این را نمی فهمند. دوستم همیشه می گفت: " همکارت هیچ وقت دوستت نمی شود... ." راست می گفت.

عمرم را دارم هدر می دهم، شش سال از عمرم را هدر دادم، مثل احمق ها شش سال نشسته ام کتاب های تکراری می خوانم، هر بار جواب یک چیز است، احساس آدم های کندذهن را دارم، از کتاب های مسخره از کنکور، از ... حالم به هم می خورد.
از این زندگی مسخره، از این که باید حساب یک قران ده شاهی را هم داشته باشم، از قسط، از وام حالم به هم می خورد.

از این که دفتر خاطرات ندارم تا حرف هایم را بنویسم حالم بد می شود، از این که این وبلاگ مسخره هم جای نوشتن نیست اعصابم به هم می ریزد، از این که ... .

باید بنشیم افکار منفی ام را بشمارم، باید به خودم بگویم: آیا واقعاً هیچ کس نیست که برایش حرف بزنی؟ اگر نباشد چه می شود؟ بعد جواب بدهم: چرا من برای همه حرف می زنم، کلاً فکم مثل فرفره کار می کنم، سکوت را نیاموخته ام! بعد از خودم دوباره بپرسم: آیا واقعاً 6 سال عمرت را هدر داده ای و کتاب های مسخره خوانده ای؟ بعد به خودم جواب دهم: نه، من 6 سال عمرم را هدر دادم ولی شاید فقط دو بار واقعاً برای مطالعه وقت گذاشتم، پارسال و ... و خوب شاید بهتر است بگوییم یک سال! بعد به خودم بگویم ببین پس داری غلو می کنی، حتماً راجع به بقیه ی موارد هم همین طوری است، اگر یاد بگیری فکر خوانی نکنی، غلو نکنی، تعمیم افراطی و ... نکنی افسردگی ات هم خوب می شود، درد فک ات هم، این فشار دادن دندان ها روی هم هم حتماً برطرف می شود... . اینها را طبق شناخت درمانی آرون بک باید انجام دهم
بعد هم یک کمی واقعیت را بپذیرم، طبق رفتار درمانی عقلانی هیجانی آلبرت آلیس، و به خودم بگویم: افسرده ام، غصه دارم، خوب هستم، چه اشکالی دارد، حتماً از یک باور نامعقول سرچشمه می گیرد؛ ولی به هر حال در مرحله ی اول باید این حالت خودم را بپذیرم، اینها فقط یک رنج است، رنجی که من دارم به خودم وارد می کنم، ولی آن قدرها هم که فکر می کنم رنج بزرگی نیست...
شاید باید به خود تمرین آرمیدگی هم بدهم آن هم طبق نظریه ی رفتار درمانی، تمرین آرمیدگی کلاً چیز خوبی ست، ولی توقف فکر مسخره است، البته شاید لازم باشد گاهی اوقات به افکارم بگویم بایست، وقتی فکر خوانی می کنم مثلاً، یا وقتی افکار منفی دارم، مثلاً راجع به کنکور فکر می کنم یا راجع به شش سال گذشته، یا کتابی که ترجمه نکردم، یا... 

باید بروم روانکاوی یاد بگیرم! بروم پزشکی بخوانم، بعد برم روان شناسی بالینی، بعد 6 سال بروم دوره ی روان کاوی بگذرانم :) فروید کلاً آدم خوبی بود، کسی که درب دنیای روان را باز کرد، اگر روان کاوی یاد بگیرم همه چیز می افتد گردن گذشته و لیبیدو و این چیزها :) البته درمان یونگی هم بد نیست، بعضی چیزها برمی گردد به ناهشیار جمعی

بارالها به من کمی عقل، صبر، استعداد، پشتکار، پول، ایمان و ... عطا کن... الهی آمین 



[ دوشنبه 92/8/6 ] [ 6:33 عصر ] [ ساجده ]

نظر

:: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه