سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جام زهر فقط آنی نبود که به امام (ره) نوشاندند، این یکی را به ملت نوشاندند... .



[ سه شنبه 92/11/1 ] [ 1:41 عصر ] [ ساجده ]

نظر

چرخ دستی آب را برداشتم بروم آب بیاورم، از همین چرخ هایی که توی بقیه ی شهرها به خصوص تهران خانم ها برای خرید استفاده می کنند، توی قم بیشترین کاربدش آوردن آب از آب شیرین های سرخیابان است، از منزل که خارج شدم صدای بلند و گوش خراش چرخ ها روی آسفالت خیابان بدجوری خودنمایی می کرد، چرخ را چک کردم مشکلی نداشت، ولی صدا بلند بود، قسمتی از مسیر را از روی موزائیک های جلوی منزل ها رفتم بلکه صافی موزائیک صدای چرخ ها را کم کند، فایده ای نداشت؛ صدای چرخ ها سکوت کوچه و خیابان را می شکست و فضا را آلوده می کرد، به آب شیرین که رسیدم، ده لیتری را آب کردم و گذاشتم توی چرخ، دیگر صدای قبل را نمی داد، صدایی کم و متعادل، نه گوش خراش و بلند که جلب توجه کند... .

آمده ام منزل چند ساعتی گذشته، دارم درباره ی انگشتر برلیان نشان توی دستم صحبت می کنم که خواهرم می گوید: چرا اتم با آن برق چشم نوازش ارزشی ندارد، اما برلیان با برق کمتر و رنگ تیره ترش ارزشمند است، همین نگین های کوچک‌ ش ارزش دارد، راست می گوید، تکه های طلایی که با اتم تزئین شده اند را دیده اید چه نگین های بزرگی دارد، ولی وقتی صحبت از برلیان باشد سایز نگین‌ها کوچک‌تر می شود و ارزش آن تکه طلا بیشتر... .

   

چرخ خالی یا اتم زلال و براق ما انسان ها هستیم، انسان هایی که چیزی برای عرضه ندارند ولی بسیار خودنمایی می کنیم، چرخ پر و برلیان تیره همان شخصی ست که علم ش، وقارش، عفاف ش و... او را از لغو گفتن و خودنمایی بازمی دارد، همان انسان هایی که شاید متوجه‌ی حضورشان نشویم، همان استادی که منم منم ندارد، همان دختری که صورت پررنگ و لعاب ندارد، همان عالم و زاهدی که سال‌ها پس از مرگ‌ش می شناسیمش، همانی که از او غافلیم... .

صدای چرخ و برق اتم، ذهن مان را به خطا نبرد... .

الهی ما را در زمره ی گروه دوم قرار بده، یک انگشتر زیبای برلیان نشان هم عطا کن بد نیست :دی ... الهی آمین



[ یکشنبه 92/10/29 ] [ 12:43 عصر ] [ ساجده ]

نظر

خدایا شکرت
جمله ی آشنایی ست، خیلی وقت‌ها گفته‌ایم، خیلی وقت‌ها هم یادمان رفته که باید شکر کنیم، که باید شاکر باشیم، که داشته‌هایمان بدهی هایمان از خدا نیستند، داشته‌هایمان الطاف الهی اند.
وقتی زندگی بروفق مراد است ساده شکر می‌کنیم و وقتی زندگی سخت می‌گذرد ساده گلایه... . خواستم به خودم بگویم اگر در سختی ها شکر گفتی مردی... .

خدایا شکرت... .

 



[ شنبه 92/10/28 ] [ 9:6 عصر ] [ ساجده ]

نظر

سرکار که رفتم، مسئول‌مان و ایضاً همکاران تا توانستنه بودند مرا از مراقبت جلسه‌‌ی امتحان ترساندند، آن قدر ترس و اضطرابش زیاد بود که احساس می‌کردم از شکافتن اتم هم سخت‌تر است! بعد هم ما را فرستادند سر یک جلسه با چهل و اندی دانشجو، که همه شان ید طولایی در تقلب داشتند و هیچ کدام‌شان تا لحظه‌ی آخر برگه‌ها را ندادند، بعد سر دو ساعت یک‌باره همه‌شان بلند شدند برای برگه دادن! چنان دچار استرس شده بودم که حد نداشت! جرات نمی کردم به کسی بگویم دچار اضطراب شده‌ام، سر یکی از همین جلسات وقتی برای یکی از امتحانات اشتباهاً پاسخ‌نامه توزیع کردم، فکر می کردم بزرگ‌ترین خطای عالم را انجام داده‌ام! یا وقتی یکی از دانشجویان متقلب را می خواستم جابجا کنم و سرجلسه‌ی امتحان شروع کرد به برهم زدن جلسه... ؛ خلاصه هر واقعه‌ای سرجلسه‌ی امتحان ایجاد اضطراب می‌کرد!
الان بعد از گذشت دو سال و نیم خوب می فهمم این اتفاق‌ها خیلی عادی‌اند، همیشه تکرار می‌شوند و قرار هم نیست که در پی آن اتفاق دیگری رخ دهد. اگر چه آن روزها از اضطراب‌هایم برای هیچ همکاری سخن نگفتم، در ظاهر و رفتارم نیز چیزی را بروز ندادم و در نهایت با تسلط بر رفتارم سعی می‌کردم همه چیز را به خوبی کنترل و برگزار کنم ولی گاهی لازم داشتم برای کسی سخن بگویم، لازم بود کسی در کنارم باشد؛ این مواقع تماس می‌گرفتم با خواهرم، موضوع را می‌گفتم، تنها کاری که می توانست برایم انجام دهد این بود که بگوید: "چیزی نشده که، آروم باش، نگران نشو، آروم باش."
وقتی می‌گفت:" چیزی نشده" کلافه می‌شدم، چیزی شده بود، ولی او از آنجا توی خانه می‌گفت: "چیزی نشده"! با کلافگی توضیح بیشتری می دادم، می گفت:" خوب باشه، اشکالی نداره، به خودت مسلط باش، آروم باش."

آرام می‌شدم، همین چند کلمه آرامم می‌کرد. در حالی که هرگاه همکارانم از موضوعی مطلع می شدند چنان این استرس را دوچندان می کردند که گویی بزرگترین جنایت قرن رخ داده، مثلاً یک بار که دانشجویی چند لحظه وقت بیشتر می خواست تا جمله اش را تمام کند و من این زمان را به او داده بودم، همه اش پنج دقیقه هم نشده بود؛ می گفتند:" باید برگه را از زیر دست دانشجو بکشی، وقت اضافه یعنی چه؟ می‌دانی برایت بد می شود؟ استاد می‌تواند ازت شکایت کند، یا ... ."


مبحث "مسایلی که درمانگران تازه کار با آن‌ها روبرو می شوند"* را که می‌خواندم، اولین موضوع اضطراب بود، اضطراب خود درمانگر؛ گفته بود اضطراب‌تان را زیر لایه‌ای از ظاهرسازی مخفی نکنید، بلکه این احساس خود را با دیگر همکاران با تجربه تر در میان بگذارید تا بدانید آن‌ها نیز در ابتدای کار این حس را تجربه کرده‌اند، این حس کاملاً طبیعی بوده و سرپرست، استاد و همکاران ما می توانند در این زمینه کمک کننده باشند.

نکته‌ی دیگری که اشاره کرده بود پرهیز از کمال گرایی بود، گفته بود هیچ یک از ما کامل نیستیم و قرار هم نیست کامل باشیم، همواره خطا وجود دارد، فقط باید سعی کنیم خطاهای خود را بپذیریم و در جهت رفع آن‌ها قدم برداریم.

الان خوب می دانم در هر حرفه‌ای اضطراب هست، ترس از خطا و تمایل به بهترین بودن... .

شما هم در روزهای اول کارتان این حس‌ها را شاید تجربه کرده اید، نمی دانم همکاران شما در آن زمان چه بازخوردی داشته‌اند، همکاران من مرا از هیچ ترسانده بودند و واهمه در دلم انداخته بودند، امروز می‌بینم مثلاً توزیع اشتباه پاسخ‌نامه برای خبره‌ترین همکار هم رخ می دهد، دادن یک ربع زمان اضافه معمولی ست و دست مراقب یا هنوز هم جلسات امتحانی هست که وقتی مراقب می آید اتاق رنگش پریده و مشخص است اضطراب دارد! ولی این‌ها همکاران من بودند دیگر، اگر آن برخوردها را نداشتند عجیب بود. این‌ها را نوشتم که بگویم اگر شما نیز احساس مشترکی با احساس من را تجربه کرده‌اید، بدانید خیلی عادی‌ست، حتی اگر همکاران‌تان بزرگ‌اش کنند... .


بارالها آرامش را مهمان قلب هایمان کن... الهی آمین

* کتاب نظریه و کاربست مشاوره و روان درمانی، ویراست هفتم، جرالد کری، مترجم: یحیی سید محمدی صفحات 33 و 34



[ جمعه 92/10/20 ] [ 2:37 عصر ] [ ساجده ]

نظر

از آن استادهایی ست که تنها درس نمی دهد، در حقیقت از آن بسیار معدود استادهایی ست که تنها درس نمی دهد بلکه درس زندگی می دهد؛ مدیرگروه است و مدیر یک شرکت و کارخانه در تهران، اصول حسابداری درس می دهد و عموماً اصول حسابداری 1 را با بچه های ترم اولی خودش برمی دارد، جدی و محکم است به خصوص اگر عصبانی یا کلافه باشد خیلی جدی برخورد می کند، آنقدر جدی که جرات نمی کنی حرف بزنی، چانه بزنی و اصرار بیش از حد کنی ولی بسیار مهربان و رئوف است. از همان نیم‌سال اول به بچه ها روابط اجتماعی یاد می دهد، حفظ احترام، نحوه ی برخورد با اساتید، مسئولین و بزرگترها، نحوه ی نوشتن نامه ی اداری، رزومه نویسی و خلاصه هر آنچه که پیش بیاید. روابط اجتماعی در هر حال جزء لاینفک کلاس هایش است.

دیروز آمد سرجلسه ی امتحان، کاری داشت، چند لحظه از جلسه خارج شدم تا کارش را انجام دهم، باز که گشتم لیست صورت جلسه ی حضور و غیاب امتحانات را نشانم داد و گفت این چه امضاهایی ست که این‌ها دارند، فقط دایره و خط خطی، بهشان گفته ام امضا باید حرف داشته باشد برای گفتن، امضا باید شکیل باشد و بامعنا. امضای من را نگاه کن، آرام که امضایش را زد بعد از دو سال و نیم تازه متوجه شدم اسم و فامیل اش را بسیار واضح و زیبا می نویسد! فقط کمی دقت می خواهد. گفت بچه ها قول داده اند فکر کنند و روی امضاهایشان تجدید نظر.

نگاهی به امضای خودم در پایین صفحه انداختم، امضایی که از نظر خودم فامیل ام را در خودش داشت ولی آن هم دایره ای و خط خط ای بیش نبود. خجالت کشیدم... .

اصول امضای مناسب را سال ها بود که می دانستم، امضا باید یا شامل نام باشد یا فامیل یا هر دو، بهتر است وقتی دست را برای امضا روی کاغذ می گذاری کم بلند شود تا بتوانی امضا را یک دست و سریع بزنی، بهتر است نکته ای در امضایت باشد که آن را مختص خودت کند و امکان کپی برداری اش را کم و در عین حال ساده هم باشد.

امروز از صبح تا الان روی امضایم کار کردم، جستجویی هم توی نت داشتم، جالب آنکه بسیاری از افراد مشهورمان نیز امضاهای درست و حسابی ندارند! امضایشان نه شکیل است و نه سخنی برای گفتن دارد! ولی از امضای یک سری از افراد مشهور خیلی خوشم آمد؛ ناصر عبداللهی و مرجان محتشم، چند نفر دیگری هم بودند که امضای مناسبی داشتند ولی من امضاهایشان را دوست نداشتم. بین اینها به امضاء ناصر عبداللهی یک نگاهی بیندازید چه زیبا ناصر را با فارسی و انگلیسی نوشته و یا مرجان محتشم که با بازی با نون مرجان چه قشنگ امضا زده، حالا این صفحه را هم نگاه کنید و امضاهای خرچنگ قورباغه ی ما ایرانی ها را! 

امضای شما چگونه است؟ اصول را رعایت کرده؟ شکیل هست؟ حرف برای گفتن دارد؟ شاید شما هم مانند من باید تجدید نظری کنید قبل از آنکه شرمنده شوید!



[ پنج شنبه 92/10/19 ] [ 10:59 عصر ] [ ساجده ]

نظر

مسئولیت پذیری همه اش دردسر است؛ مسئولیت پذیر که باشی دیگر نمی توانی بزنی وسط صف و زودتر کارت را راه بیندازی، یا نمی توانی بی خیال کار ارباب رجوعی باشی که سهواً پاسخ اشتباه به او داده ای، یا دیگری که کارش گره خورده و عجله هم دارد، حتی نمی توانی خودت را قانع کنی که بقیه اش دیگر در حیطه ی وظایف من نیست، یا... .
پس مجبوری صف طولانی را منتظر بمانی، سر کار استرس بیشتری را تحمل کنی، بیشتر در تکاپو باشی، از زمان استراحتت کم کنی و احتمالاً در این پروسه از یک سری از همکارها یا بالا دستی ها هم حرف هایی بشنوی، بیشتر حرص می خوری و ... .


استرس زیاد، فشار کاری بیشتر، استراحت کمتر و یک سری موارد دیگری که حین مسؤلیت پذیری رخ می دهد احتمالاً می شود بیماری هایی چون فشار خون یا بیماری های قلبی یا روحی یا هر بیماری دیگر که آخرش می شود طول عمر کوتاه تر؛ می بینید مسؤلیت پذیری اصلاً خوب نیست. اینها حرف هایی بود که دو هفته ی پیش داشتم برای خودم تکرار می کردم تا این قدر برای دانشجوها دل نسوزانم، در تکاپو نباشم کارشان راه بیفتد و راهکار یادشان ندهم؛ آخر می دانید خیلی تلخ است گوشی تلفن را برداری بعد ببینی مسؤل بالا دستی ات از آن طرف گوشی خیلی جدی دارد لفظاً توبیخ ات می کند، که چرا فکر می کنی باید کار همه را راه بیندازی، چرا به دانشجوها نمی گویی نه، نمی شود، امکان پذیر نیست... . حناق گرفته بودم، حرف هایش تلخ بود، تلخ ِ تلخ . اگر چه موردی که به آن اشاره داشت را من اصلاً در آن نقشی نداشتم ولی با این رویه در کار یحتمل پیش می آمد باز هم از این موارد! پس باید تمرین می کردم بی خیالی، تنبلی و بی مسؤلیتی را؛ نباید آن قدرها هم سخت باشد، وجدان درد را که بگذاری کنار، کمی هم شلخته و بی نظم شوی عادت می کنی به بی مسؤلیتی... .

اما همان روز رسیدم به مبحث سلامت و طول عمر در کتاب " شخصیت، نظریه و پژوهش " می گفت: کودکانی که در کودکی –  یازده سالگی – توسط اطرافیان مسؤلیت پذیر معرفی شده اند در بزرگسالی نیز این خصلت را حفظ کرده اند و به طور معنا داری بیشتر زندگی کرده اند، 30 درصد مرگ و میر در آنان به نسبت بقیه کمتر بوده است. آمار قابل توجهی ست، چرا؟
جواب جالب بود، چون افراد مسؤلیت پذیر، کمتر با مرگ های ناشی از خشونت مواجه می شوند، کمتر درگیر تصادف و زد و خورد می شوند، کمتر سیگار می کشند یا درگیر اعتیاد و شراب خواری شدید می شوند. بیشتر ورزش می کنند، رژیم غذایی مناسب تری دارند، رژیم دارویی و جسمی دقیق تری دارند و از خطرات محیطی به دورند.
خب این یعنی هم این افراد کمتر به سراغ خطر می روند و هم خطر کمتر به سراغ آنان می آید؛ من که تجدیدنظر کرده ام؛ مسؤلیت پذیر باشم و عذاب وجدان هم نداشته باشم؛ خوب شاید طول عمر بیشتر آن هم در سلامتی نعمتی باشد برای خودش... کسی چه می داند. :)

الهی دستم گرفته ای به لطف، ز عنایت رها مکن... الهی آمین



[ پنج شنبه 92/10/12 ] [ 10:8 عصر ] [ ساجده ]

نظر

قدیم ها که ما بچه بودیم و سن مان به این چیزها قد نمی داد، وقتی بحث مهمانی و عروسی و حتی عزا که می شد خانواده ها به تیپ های دخترهای جوان شان دقت بیشتری داشتند، گاهی حتی توصیه می شد کرم سفیدکننده ای چیزی هم استفاده کنند؛ آخر قرار بود یکی توی همین مراسم ها چشمش دختر را بگیرد و بیاید خواستگاری... .

نمی دانم چرا این تفکر تا همین چند روز پیش با من مانده بود، حتی این روزهایی که دیگر کار از کمی کرم سفید کننده و مراسم عروسی و عزا گذشته بود و دخترها همه جا، اعم از مهمانی، کوچه، خیابان، کلاس درس و محل کار با هفت قلم آرایش حاضر می شدند باز هم فکر می کردم اینها برای این است که کسی چشمش اینها را بگیرد و خواستگاری و ازدواجی...

چند روز پیش سرجلسه ی امتحان یکی از بچه های تازه عقد کرده توجهم را جلب کرد، شاید ساق دست های توری اش که نمای دوچندانی به دست های عریانش داده بود، نگاهش که کردم آرایشش غلیظ تر شده بود، کلیپس اش بالاتر رفته بود و مانتواش کوتاه تر! ناخودآگاه دقتم بیشتر شد، انگار این قشر جوانان بعد از ازدواج همان یک ذره مراعاتی هم که در ظاهرشان بود کنار می رود، دیگر مجوز می گیرند تا همین کت کوتاه را هم به تن نکنند! آرایش غلیظ شان را هم غلیظ تر کنند...

نمی دانم همسرانشان سیب زمینی اند، یا قرار است چند شوهری مد شود یا... . استغفرالله

الهی عفت، غیرت... الهی آمین



[ سه شنبه 92/10/10 ] [ 8:20 عصر ] [ ساجده ]

نظر

نمک پاش می خواهد. مادر مانع می شود. اصرار می کند... . دیگه دوستت ندارم، این جمله را مادر می گوید.

-    دوستم داشته باش، تو رو به خدا، دوستم داشته باش، دیگه پسر خوبی می شم، تو رو به خدا دوستم داشته باش، گریه می کند، دیگر دارد ضجه می زند.

مادر با جدیت و نوعی به بی تفاوتی می گوید: دیگه به نمک پاش دست نمی زنی؟

-    نه دست نمی زنم، حالا دوستم داری؟ دوستم داشته باش.

کودک همچنان گریه می کند؛ مادر همان طور که سفت و محکم نشسته، می گوید باشه، دوستت دارم به شرطی که دیگه اذیت نکنی، پسر خوبی باشی...

پسر با خوشحالی، آرام می گیرد، گریه اش قطع می شود و می نشیند سرسفره، همچنان ولی بغض دارد.

مادر دانشجو، پدر دانشجو، هر دو مدعی فرهنگ، کودک را کتک نمی زنند، به زعم خود حتی تنبیه هم نمی کنند، کودک 3-4 ساله...!!!

مطلب مشابهی هم در دنیای نت خواندم، پدری که به پسرش می گفت دیگر تحت حمات من نیستی! پسرش نمی دانم چند ساله است، 4-5 یا 6؛ آن پسر هم به غلط کردن افتاده بود تا حمایت مجدد پدر را کسب کند. آن پدر هم البته فردی عامی نیست، شخصی ست در جای خود آشنا به علوم روز... .

او هم گمان کنم معتقد نباشد به تنبیه، نه تنها اعتقادی به تنبیه نداشته باشد بلکه آن را به طور کلی هم رد کند!

پست دایه ی خشن را که نوشته بودم بازخوردها همه یک جورایی تنبیه را رد کرده بودند ولی جالب این که همه تنبیه را فقط و فقط کتک زدن تعبیر کرده بودند، و  جالب تر آن که تنبیه های لفظی را تایید و کتک زدن را رد کرده بودند!

خب تنبیه یک ابزار تربیتی ست که همواره توصیه می شود تا ممکن است از آن استفاده نشود؛ اما همین تنبیه هم شامل چند دسته می شود، یکی از آنها مثلاً محروم کردن کودک از برخی امکانات برای مدت کوتاه می باشد مثل محروم کردن از تلویزیون؛ یک نوع تنبیه هم می تواند برخورد لفظی با کودک ختم شود، خلاصه آن که تنبیه بسیار گسترده می باشد ولی حالا چرا دارم اینها را می نویسم؟

قصدم دفاع از تنبیه نیست اشتباه نشود، قصدم تایید برخورد فیزیکی با کودک هم نیست، آنجا که اسلام حتی برای والدین هم دیه تعیین می کند یعنی برخورد فیزیکی یکی از بدترین برخوردهاست ولی آیا همه ی این ها بدان معناست که ما وقتی می خواهیم کودک را تنبیه کنیم روانش را به معنای واقعی تخریب کنیم؟

هدفم از نوشتن این پست همین است. کودکان ما امنیت می خواهند، کودکان لازم دارند که اطمینان داشته باشند والدین آنان را بی قید و شرط می پذیرند، دوست شان دارند و از آنان حمایت می کنند؛ چنین کودکی روانی سالم دارد، آرامش دارد، این کودک می داند اگر خطا کند رفتارش رد می شود اما خودش طرد نمی شود. ما می توانیم به کودک بگوییم این رفتارت را دوست نداریم ولی این که به کودک بگوییم دوستت ندارم یا حمایتت نمی کنم یعنی فاجعه؛ می دانی همین کودک دو سال که بزرگتر شد خیلی راحت می گوید خوب دوستم نداشته باش من هم دوستت ندارم، خوب حمایتم نکن به حمایتت نیاز ندارم؟!

باور کنید مخرب تر از برخورد فیزیکی تخریب یک باره ی روح و روان کودک است، مراقب جملات مان باشیم، کودکان مان نیاز به پذیرش، اطمینان، اعتماد و آرامش دارند. وقتی کودکی سیلی می خورد در همان حال هم به آغوش مادر پناه می برد تا آرام بگیرد ولی کودکی که از طرف والدین طرد می شود باید به کجا پناه برد تا آرام بگیرد؟


بارالها توکلم همواره به توست، دلم را به یاد خودت آرام گردان... الهی آمین

 



[ یکشنبه 92/10/1 ] [ 9:50 صبح ] [ ساجده ]

نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه