سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام
تا ساحل امید ثبت شد تا جایگزینی برای قدم قدم بزرگ شدم باشه، قدم قدم بزرگ شدم وبلاگ خاطرات شیرین کودکی بود، تمام لحظاتی که آروم آروم من جای خودم را اون جایی که باید پیدا کرده بودم؛ اما بعد شد تا ساحل امید و فردا هیچ وقت فرخنده نشد! فردا حتی نتونست فردا باشه! فردا شد ساجده اما ساجده هم نبود...
این جا دوست دارم، مثل قدم قدم بزرگ شدم حذفش نمی کنم، چون این جا دفتر خاطرات من بود، دفتر دلتنگی هایم، تمام آن لحظاتی که دلم گرفت، خسته شدم، درمانده شدم، همه ی آن لحظات سخت این جا نوشتم و آرام گرفتم و شما دلداریم دادید، یا مرا خنداندید یا...
آمدم تا بروم تا آن روزی که توانستم شاید فردا باشم یا ساجده و نه امروز و نه این لحظه بازگردم و یا شاید هر گاه دوباره دلتنگ شدم...

فاطیما جونم، نمی دونم این آهنگ را دوست داری یا نه ولی هر چی آرزوی خوبه مال تو...



[ سه شنبه 88/6/10 ] [ 11:22 عصر ] [ ساجده ]

نظر

تازه دیپلم گرفته بودم. و البته تازه هم کنکور داده بودم. سال 80 بود.
همه چیر قاطی شده بود. مامان رفت مهلت بگیره، صاحب خونه مؤدبانه بهش گفت: خب سر تاریخ تون بلند شیندا بِهترس.
خواهر شماره ی 2 بیمارستان بود، می خواستم پیشش باشم، نه دوست داشتم و نه جرأت می کردم که تنهاش بزارم. خواهر شماره ی 1 نبود! صبح تا ظهر بیمارستان بودم، ظهر می یومدم برای جمع کردن اثاث! بار اولم بود، بلد نبودم، تا حالا همیشه خواهر شماره 2 مدیریت می کرد و من کنارش بودم. اما حالا خودم بودم و خودم! نمی دونستم باید چی کار کنم! مامان اون قدر خرده ریزه داشت که تو جمع کردنشون می موندم. دلم تو بیمارستان بود. هیچی سر جای خودش نبود. مامان دنبال کارهای خونه بود. شب فقط می رسید از بسته بندی من ایراد بگیره، اشکالاتم را می گفت اما چه فایده!
همه چیز خیلی سخت بود.

این روزها همه چیز داره تکرار می شه. نمی دونم سخت تر یا آسون تر، ولی مثل همون روزها همه چیز تو هم گره خورده، با این تفاوت که اون روزها قوی تر بودم، محکم تر، ...

احساس می کنم این به خاطر ناشکری هامه 



[ سه شنبه 88/6/3 ] [ 10:34 عصر ] [ ساجده ]

نظر

خواهر شماره ی 2 همیشه یه چیز می گه:


الهی نگویم که دستم بگیر، دستم گرفته ایی ز عنایت، رهایم مکن

 منم دلم می خواد همین را بگم

خـــــــدایــــــــا، بابت همه ی ناشکری ها شرمنده



[ چهارشنبه 88/5/28 ] [ 10:44 عصر ] [ ساجده ]

نظر

شنیدید می گند تا خدا نخواد نمی شه؟
من هیچی نمی گم ولی خودتون این لینک را ببینید. امروز توی یه وبلاگ دیدم.
لینک دانلود
اینم آدرس وبلاگ

پ.ن. خدایا تو خیلی بزرگی

[ یکشنبه 88/5/25 ] [ 2:12 عصر ] [ ساجده ]

نظر

وقتی یه مقاله ی چند صفحه ایی را که باید 2-3 ساعته ترجمه کنی دو روز تمام  وقتت را بگیره، وقتی با خط به خط این مقاله کل زندگی ت را مرور کنی، وقتی با خط به خط مقاله زندگی ت را تجزیه تحلیل کنی، وقتی...
دلم می خواد گریه کنم، شدید
دلم برای گریه تنگه اما وقتش نیست
کارهام عقبه
ترجمه ی مقاله ها مونده
ترجمه ی فیلم مونده
پاکنویس طراحی سوالات مونده
تایپ مقاله ها مونده
چقدر کار دارم...
دلم می خواد گریه کنم...

یه سوال روان شناسی بپرسم؟؟؟
نمی پرسم
چون این جا دنیای نته
چون آدم ها...



[ دوشنبه 88/5/19 ] [ 12:2 عصر ] [ ساجده ]

نظر

دیشب پس از سال ها زیر سقف آسمون خوابیدیم و چشم دوختیم به ستاره ها. درست مثل زمان بچگی، که هر شب برای خودمون ستاره ایی انتخاب می کردیم و فردا شب ستاره هامون را گم کرده بودیم پس دوباره برای خودمون ستاره دیگه ایی انتخاب می کردیم.
الان سال هاست که ستارم را گم کردم...
پ.ن. خیلی بده وقتی یه روان شناس بیش از هر کسی می تونه رفتار خودش را روان کاوی کنه و علت خیلی از رفتارهای کودکی ش را بفهمه اما نمی تونه کاری برای خودش انجام بده...
پ.ن.2. خدا جونم کجایی. خیلی دلم برات تنگ شده. یه عالمه دوستت دارم.
پ.ن.3. الهی شـــــــــــــــــــکر
پ.ن.4. آقا میثم معلوم هست چرا وبلاگت را حذف کردی؟؟؟


[ دوشنبه 88/5/12 ] [ 1:57 عصر ] [ ساجده ]

نظر

این یه قسمت از دو تا مکالمه ی تلفنیه:

من: ببین شماره ی داداشت را بده، شمارش را گم کردم

دوستم: چی کارش داری؟

-          می خوام ببینم خر نمی شه؟

-          نه داداش من خر نمی شه

-          پس وقتی می دونی خر نمی شه از چی می ترسی؟ شماره را بده کارش دارم.

مکالمه ی دوم:

دوستم: ببین پدر شوهرم می یاد سرکوچتون، یه پیکان سفید رنگ، سر ساعت 4

من: باشه، دستت درد نکنه، شرمنده دیگه توی زحمت می افتند.

-          فقط حواست باشه قاپش را ندزدی

-         !

مامانم که صداش را شنیده جواب دوستم را می ده

من: شنیدی

-          نه

-          مامانم می گه ما اگه این کاره بودیم تا حالا مجرد نبودیم

-          وای من شوخی کردم، چرا تلفن روی بلند گو بود

-          حقته تا تو باشی دیگه از این شوخی ها نکنی

از پیش بابا که برگشتیم خیلی دلتنگ فامیل بودیم!(از بس که خل بودیم) با شوق می رفتیم خونه هاشون. توی فامیل بابا حجاب جای خاصی داشت اما رابطه ها بسیار ساده و صمیمی بود. این که این پسر عمو هست و اون پسر نوه ی عمه معنایی نداشت، همه شون مثل برادر بودند برامون(چقدر بدم می یومد می گفتند مثلا پسرعمو برادرته) حالا هم فکر می کردیم می شه با پسرهای فامیل مثل دخترها سلام و احوالپرسی کرد و از کارو بارشون پرسید! اما خیلی زود فهمیدم این کار یعنی بزرگترین جنایت در طول تاریخ بشریت.

برای این که مانع سکته ی قلبی زن دایی و خیلی دیگه از مادرها و خواهرهای فامیل بشیم دیگه نه سلام می کردیم و نه جواب سلام می دادیم. اما یه حس نوع دوستی باعث می شد گاهاً مثلا از زن دایی بپرسیم: علی کار پیدا کرد؟

یا وقتی دختردایی را برای پاگشا دعوت کردیم سر سفره ی شام بگیم: بفرمایید، راحت باشید، بفرمایید تعارف نکنید.

اما خیلی زود فهمیدم این یعنی بدتر از جنایت قبلی، بهترین کار این بود که قید فامیل هایی که پسربزرگ دارند را بزنیم، قید عروس های جوان که تازه به خونه ی بخت رفتند را هم!

اما...

مثلا بزارید یه موردش را بگم:

پس از 17-18 سال رفتیم خونه ی پسرخاله ی مامانم(همین جا قم)

موقع برگشت:

-          خب خداحافظ دیگه

-          نه کجا، حاج آقا می رسونندتون، روح الله پاشو بابات تنهاست

من: !

      روح الله: من نمی رم خستم

-          بهت می گم بلند شو، بابات تنهاس

ما: نه خودمون می ریم

-          نه نمی شه که حاجی می رسونه شما را، فاطمه بیا با بابابزرگ برو

فاطمه: نه، من نمی رم

ما: نه ما راحت تر هستیم که خودمون بریم

-          نه نمی شه  که حاجی می رسونندتون؛ فاطمه می گم بیا با بابا بزرگ برو، وگر بابا بیاد بهش می گم!

خواهرم: فاطمه بیا خونمون می خوام یه چیزی بهت بدم، یه چیز خوشمزه

و این گونه بلاخره ما را رسوندند خونه؛ نمی دونم وقتی این قدر می ترسند چه نیازی به این همه اصرار، نهایت خودت چادرت را بنداز سرت بیا مراقب شوهرت باش.

و تازه ترین مورد:

اسباب کشی کردیم خونه ی جدید، بعد از چند روز که رفته بودیم خونه ی صاحب خونه ی قبلی بهمون گفتند: صاحب خونه ی جدید رفته بوده بانک دیدن صاحب خونه ی قبلی و البته برای تحقیق که ما چه جور دخترهایی هستیم، آیا موردی داریم یا نه؟! و علت را هم این عنوان کرده بودند که:« این ها هر کاری دارند من را صدا می زنند.»!!!! ( و البته منظورشون از هر کاری خونه ی سالم تحویله مستاجر دادن بوده و این هر کاری می شده خرابی کلیه ی شیرهای منزل و ... )

و البته جواب صاحب خونه که : این ها تنها ایرادشون اینه که اصفهانی هستند.

دیگه دارم خفه می شم. چند وقت پیش که تصمیم گرفتم یکی از دوستان وبلاگی را ببینم اما بعد از این که فهمیدم متأهله ، بی خیالش شدم؛ چون از تکرار این واقعه ها که هر روز چندین موردش را شاهدیم دیگه خسته بودم.

بسه دیگه ...

پ.ن. هنوز کامی نداریم
پ.ن.2. فاطیما جونم گشتم دنبال یه قالب دیگه هیچ قالبی به دلمم ننشست.
 


[ سه شنبه 88/4/30 ] [ 9:13 عصر ] [ ساجده ]

نظر

بسم الله الرحمن الرحیم
موعد اجاره تموم شده بود. با خواهر شماره 2 باید می گشتیم دنبال به خونه ی دیگه. توی گرمای قم این قدر خسته می شدیم که دیگه رمقی برای نت اومدن باقی نمی موند. در ضمن در کنار این ها دغدغه ی موارد مربوط به دکتر و ... هم بود. بعد هم که معلومه : جمع کردن اسباب و اثاثیه و بسته بندی و تمیز کردن خونه ی فوق کثیف جدید و اسباب کشی و باز کردن کارتن ها و چیدن وسیله ها... 
آخیـــــــــــش، بلاخره تمام شد. حالا یه نفس عمیق
این مدت خیلی زنگ زده بودیم شاتل برای انتقال خط. رسیدگی نکرده بودند(از بس که وظیفه شناسند!) دیگه 10 روز شده بود. بازم از اینترنت و انتقال خط خبری نبود. ما هم چون اینترنت نداشتیم کامی را راه نداخته بودیم؛ حالا وقتش بود که بریم سراغش تا ببینیم چه موقع اینترنت وصل می شه...
هیچی دیگه خواهر شماره 2 بعد از چند ماه(به نظر من یک سال) برگشته بود. کامی را باز کرد و گفت: آخرین بار کی کامی را تمیز کردم که گفتم : فکر کنم قبل از عید بوده. اون هم مدام می گفت: وای چقدر کثیفه، چقدر کثیف! چقـــــــــــــــــــــــــدر کثیف... 
بعد هم قطعات را یکی یکی باز کرد داد به من و گفت: برو این ها را با مسواک بشور! 
منم فکر کردم باید برم این ها را بگیرم زیر شیر و با مسواک تمیزشون کنم! حالا نگو یعنی مسواک را نم دار کنم و بکشم روی قطعات تا قطعه تمیز بشه. واقعیتش اول همین کار را کردم اما هر قطعه ایی برق نمی افتاد می گرفتمش زیر شیر که یه وقت خواهر شماره ی 2 دوباره نگه: چقــــــــــــــــــدر کثیف!
مخلص کلام این که کامی را بردم حمام بعد دیدیم روشن نمی شه  ! فکر کردیم سرماخورده. دکتر اومد گفت: باید بره بیمارستان. رفت بیمارستان گفتند سرماخوردگی نیست  ؛ آنفولانزا گرفته ؛ ولی امید به بهبودی میره. بعد فهمیدیم آنفولانزاش از نوع حاد بوده . هیچی دیگه دو روز پیش خبر فوتش را بهمون دادند...
حالا تا مدتی مدید که بتونیم پول جمع کنیم برای سیستم جدید کامی نداریم.
پ.ن.1. الان اینترنت داریم کامی نداریم. 
پ.ن.2. الان دارم از لب تاب خواهر شماره 2 استفاده می کنم دعا کنید قبل از ارسال مطلب از خواب بیدار نشه!
پ.ن.3. شرمنده از غیبت طولانی
پ.ن.4. مرگ را چقدر دور تصور می کنیم اما خیلی نزدیکه. خدایا به ما زندگی و مرگ باعزت عطا کن. الهی آمین (این ربطی به کامی نداره.) یه صلوات برای گذشتگان یادتون نره



[ چهارشنبه 88/4/24 ] [ 2:17 عصر ] [ ساجده ]

نظر

الهی و ربی من لی غیرک
خدایا صد هزار بار تو را شکر که امید و آرزوام توایی. خدایا صد هزار بار تو را شکر که روزی رسان تویی. خدایا صد هزار بار تو را شکر که داور و قاضی اعمال تویی.
خدایا اون قدر شکر که کفایت کنه؛ خدا شکرت که تو را می شناسم و درکت می کنم. ازت خیلی سپاس گذارم
خدایا، پروردگارا، خدای من ... شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکر
ادامه نوشت: خدایا شکرت که هر بار از ذهنمون گذشت که زندگی سخته، این بده و ... به بدترش دچارمون کردی که یادمون باشه همیشه بدتری هم هست.

این وبلاگ در اولین فرصت به روز خواهد شد. با موبایلم به همه تون سر زدم. کلیه ی پست های نخونده را خوندم. وای به حالتون اگر گوشیم ویروسی شده باشه!


[ چهارشنبه 88/4/10 ] [ 11:54 عصر ] [ ساجده ]

نظر

خدایا   نیاز به عمل نداشته باشم. خدایا خواهش می کنم. خدا جونم بهم نگه دوباره باید عمل کنم...
دکتر: بــــــله،... دارید.
من: یعنی چی؟
- هیچی
- خب باید چی کار کنم؟
- هیچی، با عمل که بدتر می شه، دارو هم نداره
-
خداجونم شکرت.  
پ.ن. یادم باشه دفعه ی بعدی کامل خواستم را بگم. نه نصفه!
پ.ن.2. آهنگ تقدیم شد به ریس جمهوری که با همه ی ایرادهاش دوست ش دارم و می دونم اگر چه توی کارش کاستی هایی داشت اما از خیلی ها بهتر عمل کرد. 

[ شنبه 88/4/6 ] [ 5:16 عصر ] [ ساجده ]

نظر

:: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه